تابستان گرمی بود مادرم صدازد:پیشوا جان کامپیوتر دیگرکافی است وقت کلاس است .من هم گفتم:" هنوز که بازی رانبردم مگرساعت چنداست؟" مادرم گفت :مگرنمی بینی ساعت به چهارنزدیک شده ؟من هم کامپیوترراخاموش کرده وخودرابرای کلاس آماده نمودم صدای زنگ آیفون بلند شد خواهرم گفت :سامان ومحمد میگویند زود باش دیرمان شده
باعجله پایین رفتم همراه سامان ومحمد حروف الفبا راتکرار می کردیم که به محل تشکیل کلاس رسیدیم .سلام کردیم آقای مینویی گفت :بچه ها خوش آمدید .سامان توبخوان ببینم عبدالباسط شدی ؟سامان خواند وخیلی خوب هم خواند . آقای مینویی ازمن هم خواست بخوانم ومن هم سوره ی حمد وتوحید راهم از روی عم جزءوهم ازحفظ به خوبی خواندم آقای مینویی گفت بچه ها برای سلامتی خودتان صلوات بفرستید من هم به شما تبریک می گویم حالاشما می توانید به کمک پدرومادرتان نماز بخوانید .
کلاس تمام شده بود بعداز برگشتن از باشگاه ژمناستیک شب با کمک پدرومادرتمام دعاهای رکوع وسجودرا تمرین کردم .خیلی خسته بودم ووقت خواب بود پدرم داشت نماز عشاءرامیخواند وقتی نمازش تمام شدازاوپرسیدم راستی بعداز سجده درهنگام نشستن چی می خوانی؟پدرم گفت تشهد .من هم پرسیدم ما کی به سوره تشهد می رسیم پدرم
لبخندی زد وگفت :"تشهد سوره ای ازقران نیست.بلکه شهادتین وصلوات وچنددعای کوچک است حالا بخواب فردا همه چیزرا یادت می دهم ".من خیلی اصرار کردم وپدرومادرم باصدای بلند برایم خواندند ومن هم تکرار کردم ومطمئن شدم که یادگرفته ام وباخیال راحت خوابیدم.
امروز ساعت نه ونیم ازخواب بیدار شدم مادرم همیشه میگفت این تابستان را خوب استراحت کن وبخواب پاییز کلاس اول می شی وباید هرروز صبح زودبیدار شوی.دوباره مثل هرروز بیرون رفته وبادوستان مشغول بازی شدیم .
ساعت یازده ونیم بود ومن جلوروشویی مشغول خنک کردن خودم بودم مادرم گفت :پاهایت راهم تمییز بشوی من هم گفتم :چشم مامان خوبم ووارد هال شدم ومشغول تماشای تلویزیون شدم بلاخره صدای اذان ازتلویزیون پخش شد،فوراٌ برخواستم ورفتم که وضوبگیرم جانمازرا انداختم ومی خواستم نمازراشروع کنم پدرم به پاهایم نگاه کردوگفت:"مگرپاهایت رانشسته ای"منهم گفتم ای وای یادم رفت وهمه خندیدند،دوباره رفتم ووضوگرفتم .پدرم گفت:"
نماز را با صدای بلند بخوان تامطمئن شوم همه چیز را بلد هستی ." من هم شروع کردم . رکعت اول ودوم را به خوبی
خواندم وقتی به تشهد رسیدم گفتم"التحیات... التحیات... التحیات.."به طرف پدرم نگاه کردم وگفتم:بعدش چی می شود;
همگی باصدای بلند زدندزیرخنده ومن هم نمازرا قطع کردم وخیلی خندیدم چون حتی یک کلمه ازتشهدرابه یادنداشتم .
باپدرم دوباره تمرین کردم ودیگرهیچ وقت آن رافراموش نکردم.
زیباترین جمله ی من درباره نماز:
نماز لحظه ی دیداربا خداست هرچه زیبا وبهترخودرابرای این دیدار آماده کنیم .
جادوگرنابودگر
نویسنده:سیدمحمدپیشه وا حسینی
روزروزگاری یک جادوگربود که می خواست یک قاره به نام اروپا را نابود کند یک پسر آمد وجلو او راگرفت جادوگر می خواست پسر را طلسم کند و اورا تبدیل به خدمت کار کند ناگهان پلیس ها آمدند و پسر را نجات دادند جادوگر پا به فرار گذاشت پلیس ها به او شلیک کردند ولی بی فایده بود پلیس ها تعجب کردند ! وگفتند: این جادوگردشمن ما است پسر گفت : این جادوگر می خواهد قاره را نابود کند وما باید جلوی او را بگیریم. جادوگر برای خودش اردوگاه خیلی خیلی بزرگ درست کرد پسر می خواست اردوگاه اورا پیدا کند((جادوگربرای خودش سرباز های آهنی درست کرد سرباز های او مثل آدم آهنی بودند))
آن سرباز ها خیلی شجاع بودند اسم جادوگر ماک بود ماک خیلی بدجنس بود افراد ماک مردم را آزار می دادند ماک به قاره آمد وقتی افراد او نبودند به اردوگاه رفت وپسر اورا دنبال کرد وقتی پسرفهمید اردوگاه او کجاست با پلیس ها یک نقشه ی خوبی کشیدند سپس پلیس ها وپسرلباس های افراد ماک را پوشیدند .آن ها پیش ماک رفتند ماک تا چشمش به پسرافتاد گفت:این سربازمن نیست!پلیس ها به شوخی پسرراشکنجه دادند واوراازاردوگاه بیرون بردندپلیس هاپیش ماک برگشتند وگفتند:قربان شب که شما می خوابید ماازشمامراقبت می کنیم ماک که گول پلیس ها راخورده بود گفت بسیارخوب.
شب که شدماک خوابید پلیس ها اورادستگیر کردند وتمام اردگاه اورانابودکردند بسیاری ازافراداو کشته یا دستگیر شدند قصه ی ما به سررسید کلاغه به خونه ش نرسید .
.: Weblog Themes By Pichak :.